دوباره آمده آن شب، شب جدایی او
سرم فدایی او شد، دلم هوایی او
از شبنم اشک گونههامان تر بود
تشییع جنازۀ گلی پرپر بود
بگذار که در معرکه بیسر گردیم
با لشکر آفتاب برمیگردیم
تو مثل کوی بنبستی، دل من!
تهیدستی، تهیدستی، دل من!
بعد از تو روزها شده بیرنگ مرتضی
بیرنگ، بیقرار و بدآهنگ مرتضی
امروز دلتنگم، نمیدانم چرا! شاید...
این عمر با من راه میآید؟ نمیآید؟
هنوز آن نالهها کز سوز هجران داشتم دارم
به روی شانه گر زخم فراوان داشتم دارم
ای چشم! از آن دیدۀ بیدار بخوان
ای اشک! از آن چشمِ گهربار بخوان
با دردهای تازهای سر در گریبانم
اما پر از عطر امید و بوی بارانم
خوشا آنان که چرخیدند در خون
خدا را ناگهان دیدند در خون
این روزها حس میکنم حالم پریشان است
از صبح تا شب در دلم یکریز باران است
جز ردّ قدمهای تو اینجا اثری نیست
این قلّه که جولانگه هر رهگذری نیست
ببین بغداد را و جوشش زیباترین حس را
خروش جاننثاران «ابومهدی مهندس» را
بارالها سوخت دیگر جان غمپروردها
ریختند آتش به جان تشنگان، دلسردها
مرا یاد است سطری بیبدیل از شعر خاقانی:
«که سلطانیست درویشی و درویشیست سلطانی»
در قاب عکست میتواند جان بگیرد
این عشق پابرجاست تا تاوان بگیرد
رفتند که این نام سرافراز بماند
بر مأذنهها نام علی باز بماند
حس میکنم هرشب حضورت را کنارم
وقتی به روی خاک تو سر میگذارم
ما شهیدان جنون بودیم از عهد قدیم
سنگ قبر ماست دریا، نقش قبر ما نسیم
دستهگلها دستهدسته میروند از یادها
گریه كن، ای آسمان! در مرگ توفانزادها
آشفته كن ای غم، دل طوفانی ما را
انكار كن ای كفر، مسلمانی ما را
شب است و سکوت است و ماه است و من
فغان و غم و اشک و آه است و من
کی میرود آن بهار خونین از یاد
سروی که برافراشته بیرق در باد
آرامش موّاج دریا چشمهایش
دور از تعلقهای دنیا چشمهایش
گرفته درد ز چشمم دوباره خواب گران را
مرور میکنم امشب غم تمام جهان را