گفتند به من که از سفر میآیی
من منتظرم، بگو اگر میآیی
او غربت آفتاب را حس میکرد
در حادثه، التهاب را حس میکرد
کوچههامان پر از سیاهی بود
شهر را از عزا درآوردند
هنگام سپیده بود وقتی میرفت
از عشق چه دیده بود وقتی میرفت؟
مهمان ضیافت خطر هیچ نداشت
آنگاه که میرفت سفر هیچ نداشت
خونین پَر و بالیم؛ خدایا! بپذیر
هرچند شکستهایم، ما را بپذیر
آیینه و آب، حاصل یاد شماست
آمیزۀ درد و داغ، همزاد شماست
حی علی الفلاح که گل کرده بعثتش
باید نماز بست نمازی به قامتش