گفتند به من که از سفر میآیی
من منتظرم، بگو اگر میآیی
به واژهای نکشیدهست منّت از جوهر
خطی که ساخته باشد مُرکّب از باور
کوچههامان پر از سیاهی بود
شهر را از عزا درآوردند
دوباره لرزش دست تو بیشتر شده است
تمام روز تو در این اتاق سر شده است
باز از بام جهان بانگ اذان لبریز است
مثنوی بار دگر از هیجان لبریز است
شب آخر هنوز یادم هست
خیمه زد عطر سیب در سنگر
دوباره پر شده از عطر گیسویت شبستانم
دوباره عطر گیسویت؛ چقدر امشب پریشانم
حی علی الفلاح که گل کرده بعثتش
باید نماز بست نمازی به قامتش