خبر رسید که در بند، جاودان شدهای
ز هر کرانه گذشتی و بیکران شدهای
مسافری که همیشه سر سفر دارد
برای همسفران حکم یک پدر دارد
تا آسمانت را کمی در بر بگیرد
یک شهر باید عشق را از سر بگیرد
در شهر مرا غیر شما کار و کسی نیست
فریاد اگر هم بکشم دادرسی نیست
چنان که دست گدایی شبانه میلرزد
دلم برای تو با هر بهانه میلرزد
میبارد از چشمهایم باران اشکی که نمنم
شد آبشاری پریشان، رودی که پاشیده از هم
خواستم یاری کنم اما در آن غوغا نشد
خواستم من هم بگیرم شال بابا را نشد
نه جسارت نمیکنم اما
گاه من را خطاب کن بانو
ای تا همیشه مطلعالانوار لبخندت
آیینه در آیینه شد تکرار لبخندت