با دیدن تو به اشتباه افتادند
آنها که سوی فرات راه افتادند
آه است به روی لب عالم، آه است
هنگام وداع سخت مهر و ماه است
رویش را قرص ماه باید بکشد
چشمانش را سیاه باید بکشد
روزی که عطش به جان گلها افتاد
از جوش و خروش خویش، دریا افتاد
ای بحر! ببین خشکی آن لبها را
ای آب! در آتش منشان سقا را
او غربت آفتاب را حس میکرد
در حادثه، التهاب را حس میکرد
ای تیر مرا به آرزویم برسان
یعنی به برادر و عمویم برسان
از لشکر کوفه این خبر میآید
زخم است و دوباره بر جگر میآید
ای تشنه به سرچشمۀ احساس بیا
با دامنی از شقایق و یاس بیا
«والفجر»: سر حسین یک روز به نی...
«والعصر»: نمیرسند این قوم به ری...
در شهر دلی، به شوق پرواز نبود
با حنجرهٔ باغ، همآواز نبود
هفتاد و دو آیه تابناک افتادهست
هفتاد و دو لاله سینهچاک افتادهست
سوز جگر از دل به زبان آمده بود
بابا سوی میدان، نگران آمده بود
برخیز و کفن بپوش سر تا پا را
تا گریه کنند آن قد و بالا را
در دشت بلا که خاک از خون تَر بود
یک باغ پر از شکوفهٔ پرپر بود
آن لاله که عشق و خون بهارش بودند
گلهای مدینه داغدارش بودند
پیغمبر درد بود و همدرد نداشت
از کوفه بهجز خاطرهای سرد نداشت
تنها نه کسی تو را هماورد نبود
یک مردِ نبرد، یار و همدرد نبود