سحر که چلچلهها بال شوق وا کردند
سفر به دشت دلانگیز لالهها کردند
مدینه باز هوای خوشِ بهاری داشت
هوای تازۀ فصل بنفشهکاری داشت
رسیدی و پر و بال فرشتهها وا شد
شب از کرانۀ هستی گذشت و فردا شد
بهار آمد و عطری به هر دیار زدند
به جایجای زمین نقشی از بهار زدند
تو کیستی که ز دستت بهار میریزد
بهار در قدمت برگ و بار میریزد
تو آمدی و در رحمت خدا وا بود
و غرق نور، زمین، بلکه آسمانها بود
بهار، سفرۀ سبزیست از سیادت تو
شب تولّد هستیست یا ولادت تو؟
الا که مقدم تو مژدۀ سعادت داشت
به خاکبوسی راهت فرشته عادت داشت
بر او سلام که شایستۀ سلام است او
که از سلالۀ ابن الرضا، به نام است او
رساندهام به حضور تو قلب عاشق را
دل رها شده از محنت خلایق را
اگرچه غايبى، امّا حضورِ تو پيداست
چه غيبتىست؟ كه عطرِ عبور تو پيداست
«سه روز» بود، که در مکّه بیقراری بود
نگاه کعبه، پر از چشم انتظاری بود
شبی که مطلع مهر از، طلوع زینب بود
فروغ روز نشسته، به دامن شب بود
یگانهای و نداری شبیه و مانندی
که بیبدیلترین جلوۀ خداوندی