تا اشک به روی گونهات گل میکرد
باران به نگاه تو توسل میکرد
راه گم کردی که از دیر نصاری سر در آوردی
یا به دنبال مسلمانی در این اطراف میگردی
داغی عمیق بر دل باران گذاشتی
ای آنکه تشنه سر به بیابان گذاشتی
شرط محبت است بهجز غم نداشتن
آرام جان و خاطر خرم نداشتن
«یا صاحبی فی وحدتی» یاور ندارم
با تو ولی باکی از این لشکر ندارم
سخن از ظلمت و مظلومیت آمد به میان
شهر بیداد رسیدهست به اوج خفقان
کنار فضّه صمیمانه کار میکردی
به کار کردن خود افتخار میکردی
ما در دل خود مهر تو اندوختهایم
با آتش عشق تو بر افروختهایم
چه خبر شد که راه بندان است
کوچه کوچه پر از غزلخوان است