سلمان! تو نیستی و ابوذر نمانده است
عمار نیست، مالک اشتر نمانده است
عقولٌ قاصرٌ عن کُنهِ مَجدِه
وَ اَنعَمنا و فَضَّلنا بِحَمدِه
غمگین زمین، گرفته زمان، تیرهگون هواست
امروز روز گریه و امشب شب عزاست
آن شب که کوفه شاهد ننگی سیاه بود
در گریه آسمان و زمین تا پگاه بود
مانند تو غریب، زمین و زمان نداشت
انبوه دردهای تو را آسمان نداشت
بانو غم تو بهار را آتش زد
داغت دل بیقرار را آتش زد
امشب ردیف شد غزلم با نمیشود
یا میشود ردیف كنم یا نمیشود
میبینمت میانۀ میدان غریبتر
یعنی که از تمام شهیدان غریبتر
شب تا سحر از عشق خدا میسوزی
ای شمع! چقدر بیصدا میسوزی
حملههای موج دیدم، لشکرت آمد به یادم
کشتی صدپاره دیدم، پیکرت آمد به یادم
در دل نگذار این همه داغ علنی را
پنهان نکن از ما غم دور از وطنی را