ای دل سوختگان شمع عزای حرمت
اشک ما وقف تو و کربوبلای حرمت
نبود غیر حرامی، به هرطرف نگریست
ولی خروش برآورد: «یاری آیا نیست؟»
کسی که عشق بُوَد محو بردباری او
روان به پیکر هستیست لطف جاری او
ای قدر تو بر مردم دنیا پنهان
چون گوهر در سینۀ دریا پنهان
ای آینهدار پنج معصوم!
در بحر عفاف، دُرّ مکتوم
با کلامُ اللهِ ناطق همکلام!
ای سکینه! بر کراماتت سلام!
به شهر کوفه غریبم من و پناه ندارم
به غیر دربهدریها پناهگاه ندارم
از حریم کعبه آهنگ سفر داریم ما
مقصدی بالاتر از این در نظر داریم ما
ز موج اشک به چشمم، نگاه زندانیست
درون سینهام از غصّه، آه زندانیست
ای مرهم زخم دل و غمخوار پدر!
هم غمخور مادری و هم یار پدر
پیش چشمم تو را سر بریدند
دستهایم ولی بیرمق بود
قیامت غم تو کمتر از قیامت نیست
در این بلا، منِ غمدیده را سلامت نیست
بر درگهی سلام که ذلت ندیده است
آن را خدا چو عرش عزیز آفریده است
ماهی که یادگار ز پنج آفتاب بود
بر چهرهاش ز عصمت و عفت نقاب بود
به کربلای تو یک کاروان دل آوردم
امانتی که تو دادی به منزل آوردم
ز نینوای تو رفتم چو نی، نوا کردم
چنان که بادیهها را چو نینوا کردم
آن لاله که عشق و خون بهارش بودند
گلهای مدینه داغدارش بودند
روح والای عبادت به ظهور آمده بود
یا که عبدالله در جبههٔ نور آمده بود؟
زن، رشک حور بود و تمنّای خود نداشت
چون آسمان نظر به بلندای خود نداشت
ای باخبر ز درد و غم بیشمار من!
برخیز و باش، فاطمه جان، غمگسار من
مرا به خانۀ زهرای مهربان ببرید
به خاكبوسی آن قبر بینشان ببرید
سلام فاطمه، ای جلوۀ شکیبایی
که نور حُسن تو جان میدهد به زیبایی