میان هجمۀ غمها اگر پناه ندارد
حسین هست نمیگویم او سپاه ندارد
حس میشود همواره عطر ربنا از تو
آکنده شد زندان هارون از خدا از تو
بانو غم تو بهار را آتش زد
داغت دل بیقرار را آتش زد
امشب ردیف شد غزلم با نمیشود
یا میشود ردیف كنم یا نمیشود
سکهها ایمانشان را برد، بیعتها شکست
یک به یک سردارها رفتند قیمتها شکست
شب تا سحر از عشق خدا میسوزی
ای شمع! چقدر بیصدا میسوزی
بارها از سفرهاش با اینکه نان برداشتند
روز تشییع تنش تیر و کمان برداشتند
در دل نگذار این همه داغ علنی را
پنهان نکن از ما غم دور از وطنی را