سلمان! تو نیستی و ابوذر نمانده است
عمار نیست، مالک اشتر نمانده است
در وصف تو کس، روشن و خوانا ننوشتهست
ای هر که نویسد ز تو، گویا ننوشتهست!
بعد از آن غروب تلخ، جان زخمی رباب
بیتو خو گرفته با زخمههای آفتاب
ماه غریب جادّهها، همسفر نداشت
شب در نگاه ماه، امید سحر نداشت