باغ اعتبار یافت ز سیر کمالیات
گل درس میگرفت ز اوصاف عالیات
میان گریهات لبخند ناب است
چرا باور کنیم از قحط آب است؟
بگذر ز خود که طی کنی آن راه دور را
مؤمن به غیب شو که بیابی حضور را
حیا به گوشۀ آن چشم مست منزل داشت
وفا هزار فضیلت ز دوست در دل داشت
شب بود و تاریکی طنین انداخت در دشت
سرما خروشی سهمگین انداخت در دشت
پر گنجتر ز گوشهٔ ویرانهایم ما
پر ارجتر ز کنج پریخانهایم ما
هستی ما چو پلک وا میکرد
به حضور تو التجا میکرد
نداریم از سر خجلت، زبان عذرخواهی را
کدامین توبه خواهد برد از ما روسیاهی را
بال پرواز گشایید که پرها باقیست
بعد از این، باز سفر، باز سفرها باقیست
خورشید گرم چیدن بوسه ز ماه توست
گلدستهها منادی شوق پگاه توست
تو صبحِ روشنی که به خورشید رو کنی
حاشا که شام را خبر از تارِ مو کنی
گرچه تا غارت این باغ نماندهست بسی
بوی گل میرسد از خیمۀ خاموش کسی
تو را در کجا، در کجا دیده بودم؟
تو را شاید آن دورها دیده بودم...
سبز است باغ نافله از باغبانیات
گل کرد عطر عاطفه با مهربانیات
کاروان، کاروان شورآور
کاروان، اشتیاق، سرتاسر
تا ابد دامنهٔ عطر بهار است اینجا
دست گلهاست که بر دامن یار است اینجا
چه شد که در افق چشم خود شقایق داشت
مدینهای که شب پیش صبح صادق داشت
آن شب که باغ حال و هوای دعا گرفت
هر شاخهای قنوت برای خدا گرفت
هر نصر من الله به شمشیر علی بود
هر فتح قریب از دل چون شیر علی بود
کو آن که طی کند شب عرفانی تو را
شاعر شود حقیقت نورانی تو را
شب در سکوت کوچه بسی راه رفته بود
امواج مد واقعه تا ماه رفته بود