نقاره میزنند... چه شوری به پا شدهست؟
نقاره میزنند... که حاجتروا شدهست؟
شدهست خیره به جاده دو چشم تار مدینه
به پیشوازی تنهاترین سوار مدینه
چهل شب است که پای غم تو سوختهایم
به اشک خویش و نگاه تو چشم دوختهایم
این اشکهای داغ را ساده نبینید
بَر دادن این باغ را ساده نبینید
غروب بود که از ره رسید مرگی سرخ
در این زمانۀ مرگ سفید، مرگی سرخ!
امسال دوریم از تو... لابد حکمتی دارد
باشد، ولی عاشق دل کمطاقتی دارد
میرفت که با آب حیات آمده باشد
میخواست به احیای فرات آمده باشد
سقفی به غیر از آسمان بر سر نداری
تو سایه بر سر داشتی دیگر نداری
شد چهل روز و باز دلتنگیم
داغمان تازه مانده است هنوز
این زن که خاک قم به وجودش معطر است
تکرار آفرینش زهرای اطهر است
شش روز بعد، همهمه پایان گرفته بود
در خاک، حسّ شعلهوری جان گرفته بود
مسلم شهید شد وَ تو خواندی حمیده را
مرهم نهادی آن جگر داغدیده را
خورشید سامرا و کریم جهان تویی
ما را بده پناه، که کهف امان تویی
ای تیغ! سرسنگین مشو با ما سبکسرها
دست از دل ما برمدارید آی خنجرها!
پر شور و شکوه، بهمنی تازه رسید
در جان وطن بهار امید دمید
آن روز هرچند آخرین روز جهان باشد
باید شروع فصل خوب داستان باشد
مرگ بر تازیانهها
تازیانههای بیامان، به گردههای بیگناه بردگان
مصائب تو مگر از مسیح کمتر بود؟
چه قدر سهم دل آخرین پیمبر بود؟
قافله قافله از دشت بلا میگذرد
عشق، ماتمزده از شهر شما میگذرد
هنوز از جبهه میآید نسیم آشنای تو
خیالانگیز و رؤیایی عروج تا خدای تو
مدینه میروی آهسته از بقیع بپرس
که راز گم شدن قبر مادر ما چیست؟
زبان به مدح گشودن اگرچه آسان نیست
تو راست آن همه خوبی که جای کتمان نیست
ای کاش تو را به دشت غربت نکُشند
لبتشنه، پس از دعوت و بیعت نکشند
آن گوشه نگاه کوچکی روییدهست
بر خاک پگاه کوچکی روییدهست
دلتنگی همیشۀ بابا علی علی!
سردارِ لشکر من تنها علی علی!