نقاره میزنند... چه شوری به پا شدهست؟
نقاره میزنند... که حاجتروا شدهست؟
هله! ای باد که از سامره راهی شدهای
از همان شهر پر از خاطره راهی شدهای
داغ تو در سراچۀ قلبم چه میکند؟
در این فضای کم غم عالم چه میکند؟
ای کاش غیر غصۀ تو غم نداشتیم
ماهی به غیر ماه محرم نداشتیم
عید آمده، هر کس پی کار خویش است
مینازد اگر غنی و گر درویش است
قلم چو کوه دماوند سخت و سنگینبار
ورق کبوتر آتش گرفتهای تبدار
چهل شب است که پای غم تو سوختهایم
به اشک خویش و نگاه تو چشم دوختهایم
بیدل و خسته در این شهرم و دلداری نیست
غم دل با که توان گفت که غمخواری نیست
غروب بود که از ره رسید مرگی سرخ
در این زمانۀ مرگ سفید، مرگی سرخ!
امسال دوریم از تو... لابد حکمتی دارد
باشد، ولی عاشق دل کمطاقتی دارد
با خزان آرزو حشر بهارم کردهاند
از شکست رنگ، چون صبح آشکارم کردهاند
شد چهل روز و باز دلتنگیم
داغمان تازه مانده است هنوز
تا آمدی کمی بنشینی کنارمان
تقدیر اشاره کرد به کم بودن زمان
آن را که ز دردِ دینش افسونی هست
در یاد حسین، داغ مدفونی هست
باید به همان سال دهم برگردیم
با بیعت در غدیر خم برگردیم
خورشید سامرا و کریم جهان تویی
ما را بده پناه، که کهف امان تویی
نورِ جان در ظلمتآبادِ بدن گم کردهام
آه از این یوسف که من در پیرهن گم کردهام
ای تیغ! سرسنگین مشو با ما سبکسرها
دست از دل ما برمدارید آی خنجرها!
پر شور و شکوه، بهمنی تازه رسید
در جان وطن بهار امید دمید
مرگ بر تازیانهها
تازیانههای بیامان، به گردههای بیگناه بردگان
هم تو هستی مقابل چشمم
هم غمت کرده دل به دل منزل
ای کاش تو را به دشت غربت نکُشند
لبتشنه، پس از دعوت و بیعت نکشند
آن گوشه نگاه کوچکی روییدهست
بر خاک پگاه کوچکی روییدهست
دلتنگی همیشۀ بابا علی علی!
سردارِ لشکر من تنها علی علی!
ای خوشمسیر برکه!...قرار مسافران!
آغوش باز کن که رسیدهست کاروان