به رغم زخم زبانها به غم، عنان ندهم
ز کف، قرار خود از طعن طاعنان ندهم
نبود غیر حرامی، به هرطرف نگریست
ولی خروش برآورد: «یاری آیا نیست؟»
سحر دمیده و بر شیشه میزند باران
هوا مسیحنفس شد، به مقدم رمضان
حماسه بی زن و زن بی حماسه بیمعناست
که مرد بی مدد عشق در جهان تنهاست
کمک کنید به نوباوگان جنگزده
به آهوان هراسیدۀ پلنگزده
جهان نبود و تو بودی نشانۀ خلقت
همای اوج سعادت به شانۀ خلقت
و قصه خواست ببیند یکی نبودش را
بنا کند پس از آن گنبد کبودش را
نگاه میکنم از آینه خیابان را
و ناگزیری باران و راهبندان را
به شیوۀ غزل اما سپید میآید
صدای جوشش شعری جدید میآید
مرا به خانۀ زهرای مهربان ببرید
به خاكبوسی آن قبر بینشان ببرید