ای حرمت قبلۀ مراد قبایل!
وی که بوَد قبله هم به سوی تو مایل
دست ابوسفیان کماکان در کمین است
اما جواب دوستان در آستین است
میرفت که با آب حیات آمده باشد
میخواست به احیای فرات آمده باشد
سقفی به غیر از آسمان بر سر نداری
تو سایه بر سر داشتی دیگر نداری
روزی شعر من امشب دو برابر شده است
چون که سرگرم نگاه دو برادر شده است
با ظلم بجنگ، حرف مظلوم این است
راهی که حسین کرده معلوم این است
شش روز بعد، همهمه پایان گرفته بود
در خاک، حسّ شعلهوری جان گرفته بود
موسایی و صد جلوه به هر طور کنی
هر جا گذری، حکایت از نور کنی
هر کس به سایۀ تو دو رکعت نماز کرد
با یک قنوت هر چه گره داشت، باز کرد
از کوی تو ای قبلۀ عالم! نرویم
با دست تهی و دل پُر غم نرویم
جامعه، دوزخی از مردم افراطی بود
عقل، قربانی یک قوم خرافاتی بود
آن روز هرچند آخرین روز جهان باشد
باید شروع فصل خوب داستان باشد
ای رهنمای گم شدگان اِهْدِنَا الصِّراط
وی نور چشم راهروان اِهْدِنَا الصِّراط
در دل شب خبر از عالم جانم کردند
خبری آمد و از بیخبرانم کردند
عاشقی در بندگیها سربهراهم کرده است
بینیاز از بندگان، لطف الاهم کرده است
چه خوب آموختی تحت لوای مادرت باشی
تمام عمر زیر سایۀ تاج سرت باشی
و قصه خواست ببیند یکی نبودش را
بنا کند پس از آن گنبد کبودش را
اول دلتنگی است تازه شب آخری
چه کردی ای روضهخوان چه کردی ای منبری
پرتوی از مهر رویت در جهان انداختی
آتشی در خرمن شوریدگان انداختی
از مکه خبر آمده داغ است خبرها
باید برسانند پدرها به پسرها
از آنچه در دو جهان هست بیشتر دارد
فقط خداست که از کار او خبر دارد
گل بر من و جوانى من گریه مىکند
بلبل به همزبانى من گریه مىکند
خم ابروی تو محراب رکوع است و سجودم
بیخيال تو نباشد نه قيامم نه قعودم
دیر آمدم... دیر آمدم... در داشت میسوخت
هیأت، میان «وای مادر» داشت میسوخت
ﺗﺎ ﮐﯽ ﺑﻪ ﺗﻮ ﺍﺯ ﺩﻭﺭ ﺳﻼﻣﯽ ﺑﺮﺳﺎﻧﻢ
ﺍﺯ ﺗﻮ ﺧﺒﺮﯼ ﻧﯿﺴﺖ ﺑﺮﺍﺩﺭ، ﻧﮕﺮﺍﻧﻢ