مگر در ساعت رفتن دلم جا مانده بود اینجا؟
که از پی کفشدارانش مرا خواندند زود اینجا
کجاست جای تو در جملۀ زمان که هنوز...
که پیشازاین؟ که هماکنون؟ که بعدازآن؟ که هنوز؟
زهی بهار که از راه میرسد، اینبار
که ذکر نعت رسول است بر لب اشجار
میرفت که با آب حیات آمده باشد
میخواست به احیای فرات آمده باشد
سقفی به غیر از آسمان بر سر نداری
تو سایه بر سر داشتی دیگر نداری
بهجز رحمت پیمبر از دری دیگر نمیآمد
ولو نجرانیان را تا ابد باور نمیآمد
شش روز بعد، همهمه پایان گرفته بود
در خاک، حسّ شعلهوری جان گرفته بود
سلام بر تو کتاب ای که آفتاب تویی
گرانترین و گرامیترین کتاب تویی
پس سرخ شد عمامۀ آن سیّد جلیل
تیغ آن چنان زدند که لرزید جبرئیل
جمعه برای غربت من روز دیگریست
با من عجیب دغدغۀ گریهآوریست
در این سحر که سحرهای دیگری دارد
دل من از تو خبرهای دیگری دارد
بر روی نیزه ماه درخشان برای چه؟
افتاده کنج صومعه قرآن برای چه؟
آن روز هرچند آخرین روز جهان باشد
باید شروع فصل خوب داستان باشد
که دیده زیر زمین باغ بیخزانی را؟
نهانتر از سفر ریشهها جهانی را
تقسیم کن یک بار دیگر آنچه داری را
در سجدۀ خود شور این آیینهکاری را
بشکستهدلی، شکسته میخواند نماز
در سلسله، دستبسته میخواند نماز
هرچند درک ناقص تاریخ کافی نیست
در اینکه حق با توست اما اختلافی نیست
و قصه خواست ببیند یکی نبودش را
بنا کند پس از آن گنبد کبودش را
باید که گناه را فراموش کنیم
قدری به سکوت قبرها گوش کنیم
سر زد ز شرق معركه، آن تیغ گرمْسیر
عشق غیور بود و برآمد به نفی غیر
اول دلتنگی است تازه شب آخری
چه کردی ای روضهخوان چه کردی ای منبری
از مکه خبر آمده داغ است خبرها
باید برسانند پدرها به پسرها
دیر آمدم... دیر آمدم... در داشت میسوخت
هیأت، میان «وای مادر» داشت میسوخت