گمان مبر که پریشان، گمان مبر که کمیم
برای کشتنتان همصدا و همقسمیم
خط به خط احبار در تورات، سرگردان تو
راهبان هر واژه در انجیل، بیسامان تو
از خودم میپرسم آیا میشود او را ببینم؟
آن غریب آشنا را میشود آیا ببینم؟
قدم قدم همهجا آمدم به دنبالت
نبودهام نفسی بیخبر از احوالت
بهارا! حال زارم را بگویم؟
دل بی برگ و بارم را بگویم؟
تکبیر میگفتند سرتاسر، ذَرّات عالم همزبان با تو
گویا زمین را بال و پر دادی، نزدیکتر شد آسمان با تو
گردۀ مستضعفین شد نردبان عدهای
تنگناهای زمین شد آسمان عدهای
تو سرزمین مقدس تو باصفا بودی
تو جلوهگاه مقامات انبیا بودی
میزبان تو میشود ملکوت؟
یا ملائک در آستان تواند؟
از چشمهای تارمان اشک است جاری
ای آسمان حق داری اینگونه بباری
میرفت که با آب حیات آمده باشد
میخواست به احیای فرات آمده باشد
سقفی به غیر از آسمان بر سر نداری
تو سایه بر سر داشتی دیگر نداری
شش روز بعد، همهمه پایان گرفته بود
در خاک، حسّ شعلهوری جان گرفته بود
ما شیعۀ توایم دل شادمان بده
ویران شدیم، خانۀ آبادمان بده
تو آن رازی که تا روز جزا افشا نخواهد شد
شب قدری تو! هرگز مثل تو پیدا نخواهد شد
آن روز هرچند آخرین روز جهان باشد
باید شروع فصل خوب داستان باشد
خورشید به قدر غم تو سوزان نیست
این قصّۀ جانگداز را پایان نیست
غصه آوردهام، غم آوردم
باز شرمندهام کم آوردم
در کوچههای نگاهت، ای کاش میشد قدم زد
در شرح قرآن چشمت، آیه به آیه قلم زد
و قصه خواست ببیند یکی نبودش را
بنا کند پس از آن گنبد کبودش را
هوا پر شد از عطر نام حسین
به قربان عطر پراکندهاش
اول دلتنگی است تازه شب آخری
چه کردی ای روضهخوان چه کردی ای منبری
به تپش آمده با یاد تو از نو کلماتم
باز نام تو شده باعث تجدید حیاتم
از مکه خبر آمده داغ است خبرها
باید برسانند پدرها به پسرها