مه و خورشید تابیدهست در دست
و صد دریا زلالی هست در دست
خورشید! بتاب و برکاتی بفرست
ای ابر! ببار آب حیاتی بفرست
تا گلو گریه کند، بُغض فراهم شده است
چشمها بس که مُطَهَّر شده، زمزم شده است
کسی مانند تو شبها به قبرستان نمیآید
بدون چتر، تنها، موقع باران نمیآید
بیسایه مرا آن نور، با خویش کجا میبرد
بیپرسش و بیپاسخ، میرفت و مرا میبرد
به باران فکر کن... باران نیاز این بیابان است
ترکهای لب این جاده از قحطی باران است
عصمت بخشیده نام او دختر را
زینت بخشیده شأن او همسر را
معنای شکوهِ در قیام است حبیب
پا منبری چند امام است حبیب
نتوان گفت که این قافله وا میماند
خسته و خُفته از این خیل جدا میماند
نه از لباس کهنهات نه از سرت شناختم
تو را به بوی آشنای مادرت شناختم