خورشید! بتاب و برکاتی بفرست
ای ابر! ببار آب حیاتی بفرست
هزار حنجره فریاد در گلویش بود
نگاه مضطرب آسمان به سویش بود
به باران فکر کن... باران نیاز این بیابان است
ترکهای لب این جاده از قحطی باران است
به روزگار سیاهی که شب حصار نداشت
جهان جزیرۀ سبزی در اختیار نداشت
ای عشق! ای پدیدۀ صنع خدا! علی!
ای دست پرصلابت خیبرگشا! علی!
شبی ابری شدم سجاده را با بغض وا کردم
به باران زلال چشمهایم اقتدا کردم
نه از لباس کهنهات نه از سرت شناختم
تو را به بوی آشنای مادرت شناختم