خورشید! بتاب و برکاتی بفرست
ای ابر! ببار آب حیاتی بفرست
هنگام سپیده بود وقتی میرفت
از عشق چه دیده بود وقتی میرفت؟
دوباره لرزش دست تو بیشتر شده است
تمام روز تو در این اتاق سر شده است
به باران فکر کن... باران نیاز این بیابان است
ترکهای لب این جاده از قحطی باران است
ای خداوندی که از لطف تو جاه آوردهام
زآنچه بودستم گرفته بارگاه آوردهام...
نه از لباس کهنهات نه از سرت شناختم
تو را به بوی آشنای مادرت شناختم