تا گلو گریه کند، بُغض فراهم شده است
چشمها بس که مُطَهَّر شده، زمزم شده است
بیسایه مرا آن نور، با خویش کجا میبرد
بیپرسش و بیپاسخ، میرفت و مرا میبرد
دنیا به دور شهر تو دیوار بسته است
هر جمعه راه سمت تو انگار بسته است
این روزها چقدر شبیه ابوذرند
با سالهای غربت مولا برادرند
هشدار! گمان بینیازی نکنیم
با رنگ و درنگ، چهرهسازی نکنیم
نتوان گفت که این قافله وا میماند
خسته و خُفته از این خیل جدا میماند
دل اگر تنگ و جان اگر خستهست
گاه گاهی اگر پریشانیم