عارف وسط خطابۀ توحیدش
زاهد بعد از نماز پرتردیدش
گمان مبر که پریشان، گمان مبر که کمیم
برای کشتنتان همصدا و همقسمیم
بعید نیست غمت همچنان شهید بگیرد
بگیرد و همه جا باز بوی عید بگیرد
بهارا! حال زارم را بگویم؟
دل بی برگ و بارم را بگویم؟
اگرچه در نظرت آنچه نیست، ظاهر ماست
سیاهجامۀ سوگت لباس فاخر ماست
شهادت را به نام کوچکش هر شب صدا کردی
تو که هر روز و هر جا زندگیهایی بنا کردی
نه از جرم و عقاب خود میترسم
نه از کمیِ ثواب خود میترسم
عشق با نامِ شما درصددِ تاختن است
نام تو معنی دل بردن و دل باختن است
تو با حقّی و حق با توست؛ حق پشت و پناه تو
بدیها دور بادا از وجود خیرخواه تو
نه از سر درد، سینه را چاک زدیم
نه با دل خود، سری به افلاک زدیم
ما شیعۀ توایم دل شادمان بده
ویران شدیم، خانۀ آبادمان بده
بیخواب پی همنفسی میگردد
بیتاب پی دادرسی میگردد
غصه آوردهام، غم آوردم
باز شرمندهام کم آوردم
این جاده که بیعبور باقی مانده
راهیست که سمت نور باقی مانده
یک دفتر خون، شهادتین آوردند
از خندق و خیبر و حنین آوردند
از هالۀ انتظار، خواهد آمد
بر خورشیدی سوار خواهد آمد
هوا پر شد از عطر نام حسین
به قربان عطر پراکندهاش
هرچند نفس نمانده تا برگردیم
با این دل منتظر، کجا برگردیم؟
مرا به ابر، به باران، به آفتاب ببخش
مرا به ماهی لرزان کنار آب ببخش
باز باران است، باران حسینبنعلی
عاشقان، جان شما، جان حسینبنعلی