با دشمن خویش روبهرو بود آن روز
با گرمی خون غرق وضو بود آن روز
شکر خدا دعای سحرها گرفته است
دست مرا کرامت آقا گرفته است
ستاره بود و شفق بود و فصل ماتم بود
بساط گریه برای دلم فراهم بود
آورده است بوی تو را کاروان به شام
پیچیده عطر واعطشای تو در مشام
هر قدم یک پنجره از شوق واکردی به سویم
میتوانم از همین جا عطر صحنت را ببویم