چون گنج، نهان کن غم پنهانی خویش
منما به کسی بی سر و سامانی خویش
تا گلو گریه کند، بُغض فراهم شده است
چشمها بس که مُطَهَّر شده، زمزم شده است
بیسایه مرا آن نور، با خویش کجا میبرد
بیپرسش و بیپاسخ، میرفت و مرا میبرد
از «الف» اول امام از بعد پیغمبر علیست
آمر امر الهی شاه دینپرور علیست
این شنیدم که چو آید به فغان طفل یتیم
افتد از نالۀ او زلزله بر عرش عظیم
زخمی شکفته، حنجرهای شعلهور شدهست
داغ قدیمی من از آن تازهتر شدهست
عمریست که دمبهدم علی میگویم
در حال نشاط و غم علی میگویم
باید از فقدان گل خونجوش بود
در فراق یاس مشكیپوش بود
دل غریب من از گردش زمانه گرفت
به یاد غربت زهرا شبی بهانه گرفت
نتوان گفت که این قافله وا میماند
خسته و خُفته از این خیل جدا میماند