تا گلو گریه کند، بُغض فراهم شده است
چشمها بس که مُطَهَّر شده، زمزم شده است
بیسایه مرا آن نور، با خویش کجا میبرد
بیپرسش و بیپاسخ، میرفت و مرا میبرد
دل و جانم فدای حضرت دوست
نی، فدای گدای حضرت دوست
ماییم ز قید هر دو عالم رَسته
جز عشق تو بر جمله درِ دل بسته
به رغم سیلی امواج، صخرهوار بایست
در این مقابله چون کوه استوار بایست!
نتوان گفت که این قافله وا میماند
خسته و خُفته از این خیل جدا میماند