کربلا
شهر قصههای دور نیست
هر نسیمی خسته از کویت خبر میآورد
چشم تر میآورد، خونِ جگر میآورد
خونت سبب وحدت و آگاهی شد
این خون جریان ساخت، جهان راهی شد
نه فقط سرو، در این باغِ تناور دیده
لالهها دیده ولیکن همه پرپر دیده
علی زره که بپوشد، همینکه راه بیفتد
عجیب نیست که دشمن به اشتباه بیفتد
دلم کجاست تا دوباره نذر کربلا کنم
و این گلوی تشنه را شهید نیزهها کنم
نشاط انگیز نامت مینوازد روح عطشان را
تو مثل چشمهای! نوشیده و جوشیده انسان را
بیتاب دوست بودی و پروا نداشتی
در دل به غیر دوست تمنا نداشتی
چرا و چرا و چرا میکشند؟
«به جرم صدا» بیصدا میکشند