کربلا
شهر قصههای دور نیست
هر نسیمی خسته از کویت خبر میآورد
چشم تر میآورد، خونِ جگر میآورد
نه فقط سرو، در این باغِ تناور دیده
لالهها دیده ولیکن همه پرپر دیده
شرط محبت است بهجز غم نداشتن
آرام جان و خاطر خرم نداشتن
آسمان بیشک پر از تکبیرة الاحرام اوست
غم همیشه تشنۀ دریای ناآرام اوست
نشاط انگیز نامت مینوازد روح عطشان را
تو مثل چشمهای! نوشیده و جوشیده انسان را
نام تو عطر یاس به قلب بهار ریخت
از شانههای آینه گرد و غبار ریخت
امروز ایلام فردا شاید خراسان بلرزد
فرقی ندارد کجای خاک دلیران بلرزد
چرا و چرا و چرا میکشند؟
«به جرم صدا» بیصدا میکشند