حاج قاسم سلام! آمدهام،
با خودت راهی نجف بشوم
آرزوی موج چیزی نیست جز فانی شدن
هست این فانی شدن، آغاز عرفانی شدن
گفتند از صلح، گفتند جنگ افتخاری ندارد
گفتند این نسلِ تردید با جنگ کاری ندارد
دیدن یک مرد گاهی کار طوفان میکند
لحظهای تردید چشمت را پشیمان میکند
داشت میگفت خداحافظ و مادر میسوخت
آب میریخت ولی کوچه سراسر میسوخت
خبر این بود که یک سرو رشید آوردند
استخوانهای تو را در شب عید آوردند
افتاده بود در دل صحرا برادرش
مانند کوه، یکه و تنها، برادرش
خدایا، تمام مرا میبرند
کجا میبرندم، کجا میبرند؟
پایان یکیست، پنجرهٔ آسمان یکیست
خورشید بین این همه رنگینکمان یکیست