عارف وسط خطابۀ توحیدش
زاهد بعد از نماز پرتردیدش
نه از جرم و عقاب خود میترسم
نه از کمیِ ثواب خود میترسم
باز جنگی نابرابر در برابر داشتند
دست امّا از سر چادر مگر برداشتند؟
نه از سر درد، سینه را چاک زدیم
نه با دل خود، سری به افلاک زدیم
دوباره روزهای سال شمسی رو به پایان است
ولی خورشید من در پشت ابر تیره پنهان است
بیخواب پی همنفسی میگردد
بیتاب پی دادرسی میگردد
به سوگ نخلهای بیسرت گیسو پریشانم
شبیه خانههای خستهات در خویش ویرانم
دلم دلم دلم دلم دلم فرو ریخت
قدحقدح شکسته شد، سبوسبو ریخت
دیدیم جهان بیتو به بن بست رسید
هر قطره به موجها که پیوست رسید
تشنهست شبیه ماهی بیدریا
یا آهوی پابسته میان صحرا
شاید که برای تعزیت میآید
تشییع تو را به تسلیت میآید
«دیروز» در تصرّف تشویش مانده بود
قومی که در محاصرۀ خویش مانده بود