مانده پلک آسمان در گیر و دار واشدن
شب بلندی میکند از وحشت رسوا شدن
تا آسمانت را کمی در بر بگیرد
یک شهر باید عشق را از سر بگیرد
شبی ابری شدم سجاده را با بغض وا کردم
به باران زلال چشمهایم اقتدا کردم
هجده بهار رفت زمین شرمسار توست
آری زمین که هستی او وامدار توست