بهجز رحمت پیمبر از دری دیگر نمیآمد
ولو نجرانیان را تا ابد باور نمیآمد
در خاک دلی تپنده باقی ماندهست
یک غنچۀ غرق خنده باقی ماندهست
خدایا رحمتی در کار من کن
به لطف خود هدایت یار من کن
تقسیم کن یک بار دیگر آنچه داری را
در سجدۀ خود شور این آیینهکاری را
هرچند درک ناقص تاریخ کافی نیست
در اینکه حق با توست اما اختلافی نیست
تا آسمانت را کمی در بر بگیرد
یک شهر باید عشق را از سر بگیرد
باید که گناه را فراموش کنیم
قدری به سکوت قبرها گوش کنیم
هجده بهار رفت زمین شرمسار توست
آری زمین که هستی او وامدار توست