چه سالها در انتظار ذوالفقار حیدری
تویی که در احاطۀ یهودیان خیبری
من شعر خوبی گفتم امّا او
از شعر من یک شعر بهتر گفت
ابرهای سیاه میگریند
باز باران و باز هم باران
ای عزّت را گرفته بی سر بر دوش
وی تنگ گرفته عشق را در آغوش
از لحظههای آخرت چیزی نمیگویم
از پیکرت از پیکرت چیزی نمیگویم
داغ تو اگرچه روز را شام کند
دشمن را زهر مرگ در کام کند