روزی که عطش به جان گلها افتاد
از جوش و خروش خویش، دریا افتاد
تو با آن خستهحالی برنگشتی
دگر از آن حوالی برنگشتی
دریا بدون ماه تلاطم نمیکند
تا نور توست، راه کسی گم نمیکند
شرط محبت است بهجز غم نداشتن
آرام جان و خاطر خرم نداشتن
بهار آسمان چارمینی
غریب امّا، امامت را نگینی
باید از فقدان گل خونجوش بود
در فراق یاس مشكیپوش بود