پای زخم آلود من! طاقت بیاور میرسی
صبح فردا محضر ارباب بیسر میرسی
زمین تشنه و تنپوش تیره... تنها تو
هزار قافله در اوج بیکسیها تو
پرسید از قبیله که این سرزمین کجاست؟
این سرزمین غمزده در چشمم آشناست
تمام همهمهها غرق در سکوت شدند
خروش گریۀ او شهر را تکان میداد