روزی که ز دریای لبش دُر میرفت
نهر کلماتش از عطش پُر میرفت
به گونۀ ماه
نامت زبانزد آسمانها بود
آب از دست تو آبرو پیدا کرد
مهتاب، دلِ بهانهجو پیدا کرد
هرچند ز غربتت گزند آمده بود
زخمت به روانِ دردمند آمده بود
آن جمله چو بر زبان مولا جوشید
از نای زمانه نعرهٔ «لا» جوشید
با اینکه روزی داشتی کاشانه در این شهر
اینجا نیا،دیگر نداری خانه در این شهر