به رگبارِ ستم بستند، در باغِ حرم «دین» را
به خون خویش آغشتند چندین مرغ آمین را
یاد تو گرفته قلبها را در بر
ماییم و درود بر تو ای پیغمبر
هرچه را خواهی بگیر از ما ولی غم را مگیر
غم دوای دردهای ماست مرهم را مگیر..
بین غم آسمان و حسرت صحرا
ماه دمیدهست و رود غرق تماشا
گوش کن گوش، صدای نفسی میآید
مَشک بر دوش، از آن دور، کسی میآید
پدر! آخر چرا دنیا به ما آسان نمیگیرد؟
غروب غربت ما از چه رو پایان نمیگیرد؟
سرباز نه، این برادران سردارند
پس این شهدا هنوز لشکر دارند
ای چشمههای نور تو روشنگر دلم
ای دست آسمانی تو بر سر دلم
رباعی گفتی و تقدیم سلطان غزل کردی
معمای ادب را با همین ابیات حل کردی