چه رنجها که به پیشانی تو دیده نشد
که غم برای کسی جز تو آفریده نشد
قصد کجا کرده یل بوتراب؟
خُود و سپر بسته چرا آفتاب؟
افزون ز تصور است شیداییِ من
این حال خوش و غم و شکیبایی من
پیغمبر درد بود و همدرد نداشت
از کوفه بهجز خاطرهای سرد نداشت
رباعی گفتی و تقدیم سلطان غزل کردی
معمای ادب را با همین ابیات حل کردی