هزار حنجره فریاد در گلویش بود
نگاه مضطرب آسمان به سویش بود
بهنام آنکه جان را فکرت آموخت
چراغ دل به نور جان برافروخت
تشنهٔ عشقیم، آری، تشنه هم سر میدهیم
آبرویی قدر خون خود، به خنجر میدهیم
به میدان میبرم از شوق سربازی، سر خود را
تو هم آماده کن ای عشق! کمکم خنجر خود را
رباعی گفتی و تقدیم سلطان غزل کردی
معمای ادب را با همین ابیات حل کردی