عارف وسط خطابۀ توحیدش
زاهد بعد از نماز پرتردیدش
سرخیِ شمشیر و سرنیزه تماشایی نبود
شام غمهای تو را لبخند فردایی نبود
نه از جرم و عقاب خود میترسم
نه از کمیِ ثواب خود میترسم
نه از سر درد، سینه را چاک زدیم
نه با دل خود، سری به افلاک زدیم
بیخواب پی همنفسی میگردد
بیتاب پی دادرسی میگردد
با یک تبسم به قناریها زبان دادی
بالی برای پر زدن تا بیکران دادی
روی اجاق، قوری شبنم گذاشتم
دمنوش خاطرات تو را دم گذاشتم
قریه در قریه پریشان شده عطر خبرش
نافۀ چادر گلدار تو با مُشک تَرَش
ما را نترسانید از طوفان
ما گردباد آسمان گردیم
غمی ویرانتر از بغض گلو افتاده در جانش
بزرگی که زبانزد بود دراین شهر ايمانش