سرخیِ شمشیر و سرنیزه تماشایی نبود
شام غمهای تو را لبخند فردایی نبود
من حال پس از سقوط را میفهمم
آشفتهام این خطوط را میفهمم
ای خون تو همچنان نگاهت گیرا
ای جانِ به عرش رفتۀ نامیرا
امشب ز غم تو آسمان بیماه است
چشم و دل ما قرین اشک و آه است
جانان همه رفتند، چرا جان نرود؟
این آیه به روی دستِ قرآن نرود؟
الهی به مستان میخانهات
به عقلآفرینان دیوانهات
از درد نبود اگر که از پا افتاد
هنگام وضو به یادِ زهرا افتاد
غمی ویرانتر از بغض گلو افتاده در جانش
بزرگی که زبانزد بود دراین شهر ايمانش