او غربت آفتاب را حس میکرد
در حادثه، التهاب را حس میکرد
مهمان ضیافت خطر هیچ نداشت
آنگاه که میرفت سفر هیچ نداشت
خونین پَر و بالیم؛ خدایا! بپذیر
هرچند شکستهایم، ما را بپذیر
چشمان تو دروازۀ راز سحر است
پیشانیات آه، جانماز سحر است
آیینه و آب، حاصل یاد شماست
آمیزۀ درد و داغ، همزاد شماست