شبیه آسمانیها هوای قم به سر دارم
نشانی از چهل اختر درون چشم تر دارم
خورشید! بتاب و برکاتی بفرست
ای ابر! ببار آب حیاتی بفرست
گوش کن گوش، صدای نفسی میآید
مَشک بر دوش، از آن دور، کسی میآید
سر تا به قدم عشق و ارادت بودی
همسنگر مردی و رشادت بودی
انبوه تاول بر تنت سر باز کرده
این هم نشان دیگری از سرفرازیست
دوباره لرزش دست تو بیشتر شده است
تمام روز تو در این اتاق سر شده است
آنقدر نقش لالۀ پرپر کشیدی
تا آنکه آخر، عشق را در بر کشیدی
به باران فکر کن... باران نیاز این بیابان است
ترکهای لب این جاده از قحطی باران است
خاموش ولی غرق ترنّم بودی
در خلسۀ عاشقانهات گُم بودی
به دست باد دادی عاقبت زلف پریشان را
و سر دادند بیتو تارها آهنگ هجران را
نه از لباس کهنهات نه از سرت شناختم
تو را به بوی آشنای مادرت شناختم
مسیح، خوانده مرا، وقت امتحان من است
زمان، زمانِ رجزخوانی جوان من است
خورشید به خون نشستهام، آه! رسید
آهِ منِ دلشکسته تا ماه رسید
اینجا گرفتهست مردی بر روی دست آسمان را
مردی که در قبضهٔ خود دارد تمام جهان را
غم با نگاه خیس تو معنا گرفته
یک موج از اشک تو را دریا گرفته