مه و خورشید تابیدهست در دست
و صد دریا زلالی هست در دست
آنچه در سوگ تو اى پاکتر از پاک گذشت
نتوان گفت که هر لحظه چه غمناک گذشت
کسی مانند تو شبها به قبرستان نمیآید
بدون چتر، تنها، موقع باران نمیآید
ای خاک ره تو خطّۀ خاک
پاکی ز تو دیده عالم پاک
عصمت بخشیده نام او دختر را
زینت بخشیده شأن او همسر را
چشمۀ خور در فلک چارمین
سوخت ز داغ دل امّالبنین
معنای شکوهِ در قیام است حبیب
پا منبری چند امام است حبیب
بوی ظهور میرسد از کوچههای ما
نزدیکتر شده به اجابت دعای ما
گر سوى ملک عدم باز بیابى راهى
شاید از سرّ وجودت بدهند آگاهى
دختر فکر بکر من، غنچۀ لب چو وا کند
از نمکین کلامِ خود حقِ نمک ادا کند