ای خاک ره تو خطّۀ خاک
پاکی ز تو دیده عالم پاک
وقتی كه شكستهدل دعا میكردی
سجادۀ سبز شكر، وا میكردی
چشمۀ خور در فلک چارمین
سوخت ز داغ دل امّالبنین
فرو میخورد بغض در گلو را
عقب میزد پَرِ هر چه پتو را
وضو گرفتهام از بهت ماجرا بنویسم
قلم به خون زدهام تا كه از منا بنویسم
گر سوى ملک عدم باز بیابى راهى
شاید از سرّ وجودت بدهند آگاهى
دختر فکر بکر من، غنچۀ لب چو وا کند
از نمکین کلامِ خود حقِ نمک ادا کند