از کار تو تا که سر درآورد بهشت
خون از مژگان تر درآورد بهشت
گر بر سر نفس خود امیری، مردی
ور بر دگری نکته نگیری، مردی
بهنام آنکه جان را فکرت آموخت
چراغ دل به نور جان برافروخت
به رغم سیلی امواج، صخرهوار بایست
در این مقابله چون کوه استوار بایست!
کمتر کسیست در غم من، انجمن کند
از من سخن بیاورد، از من سخن کند
دوباره بوی خوش مشک ناب میآید
شمیم توست که با آب و تاب میآید
گفتم چگونه از همه برتر بخوانمت
آمد ندا حبیبۀ داور بخوانمت