از کار تو تا که سر درآورد بهشت
خون از مژگان تر درآورد بهشت
گر مرد رهی، میان خون باید رفت
از پای فتاده، سرنگون باید رفت
عمریست انتظار تو ای ماه میکشم
در انتظار مهر رخت آه میکشم
ای قوم به حج آمده در خویش نپایید
از خود بهدرآیید که مهمان خدایید
دل را به نور عشق صفا میدهد نماز
جان را به ياد دوست جلا میدهد نماز
فتنه اینبار هم از شام به راه افتادهست
کفر در هیئت اسلام به راه افتادهست
ای ز پیدایی خود بس ناپدید
جملۀ عالم تو و کس ناپدید
به نام آن که جان را نور دین داد
خرد را در خدادانی یقین داد...
به نام آن که ملکش بیزوال است
به وصفش عقلِ صاحب نطق، لال است
کمتر کسیست در غم من، انجمن کند
از من سخن بیاورد، از من سخن کند
بهار آمد بهار من نیامد
گل آمد گلعذار من نیامد
شبی که مطلع مهر از، طلوع زینب بود
فروغ روز نشسته، به دامن شب بود
امیر قافلۀ دشت کربلاست حسین
به راه بادیۀ عشق، آشناست حسین
دوباره بوی خوش مشک ناب میآید
شمیم توست که با آب و تاب میآید
دل زنده شود کز تو حیاتی طلبد
جان باز رهد کز تو نجاتی طلبد
گفتم چگونه از همه برتر بخوانمت
آمد ندا حبیبۀ داور بخوانمت