عارف وسط خطابۀ توحیدش
زاهد بعد از نماز پرتردیدش
نه از جرم و عقاب خود میترسم
نه از کمیِ ثواب خود میترسم
نه از سر درد، سینه را چاک زدیم
نه با دل خود، سری به افلاک زدیم
در قاب عکست میتواند جان بگیرد
این عشق پابرجاست تا تاوان بگیرد
از فرّ مقدم شه دین، ختم اوصیا
آفاق، با بَها شد و ایّام، با صفا
بیخواب پی همنفسی میگردد
بیتاب پی دادرسی میگردد
بهارِ آمدنت میبرد زمستان را
بیا که تازه کنم با تو هر نفس جان را
گاهی دلم به یاد خدا هست و گاه نیست
اقرار میکنم که دلم سر به راه نیست
آرامش موّاج دریا چشمهایش
دور از تعلقهای دنیا چشمهایش