سر میگذارد آسمان بر آستانت
غرقیم در دریای لطف بیکرانت
روزی که عطش به جان گلها افتاد
از جوش و خروش خویش، دریا افتاد
تو با آن خستهحالی برنگشتی
دگر از آن حوالی برنگشتی
دریا بدون ماه تلاطم نمیکند
تا نور توست، راه کسی گم نمیکند
توبۀ من را شکسته اشتباه دیگری
از گناهی میروم سوی گناه دیگری