تماشا کن تکان شانهها را
حکایت کن غم پروانهها را
اگر مجال گریزت به خانه هم باشد
برای اینکه نمیرد حیات، میمانی
ما بیتو تا دنیاست دنیایی نداریم
چون سنگ خاموشیم و غوغایی نداریم
آوای نسیم و باد و باران
آهنگ قشنگ آبشاران
کاش تا لحظۀ مردن به دلم غم باشد
محفل اشک برای تو فراهم باشد
عمری به فکر مردمان شهر بودی
اما کسی حالا به فکر مادرت نیست
در سکوتی لبالب از فریاد گوشه چشمی به آسمان دارد
یک بغل بغض و تاول و ترکش، یک بغل بغض بیکران دارد
به دست شعلههای شمع دادم دامن خود را
مگر ثابت کنم پروانهمسلک بودن خود را
آتشفشان زخم منم، داغ دیدهام
خاکسترم، بهار به آتش کشیدهام
در سینه اگرچه التهابی داری
برخیز برو! که بخت نابی داری
بیمرگ سواران شب حادثههایید
خورشیدنگاهید و در آفاق رهایید
دلم تنهاست، ماتم دارم امشب
دلی سرشار از غم دارم امشب
حرف تو به شعر ناب پهلو زده است
آرامش تو به آب پهلو زده است
بیزارم از آن حنجره کو زارت خواند
چون لاله عزیز بودی و خوارت خواند
پیش از تو آب معنی دریا شدن نداشت
شب مانده بود و جرأت فردا شدن نداشت